یاردبستانی من



دوقطعه ازعود نوازی استادبزرگ نصیر شمه 





دخترم دخترنازم همه ی عمر من است

چلچراغ دل این عاشق تنهاست گل نسرینم

سخت دلگیرم ازآنچه روزگار بامن کرد

 میدهد دیدن او از غم و درد تسکینم 

مدتی است دختر زیبای من از من دوراست

او که دور است زمن سوته دل و غمگینم

داد خداوند بمن هدیه ز گلهای بهشت

در رخش جلوه ی زیبای خدا می بینم 


گاهی واقعا درکار دنیا در میمانم . اینکه آیا درکار دنیا حساب وکتابی هست یا خیر؟آیا دنیا فاقد شعور و اراده است یا شعور دارد و میفهمد و عکس العمل نشان میدهد ؟چرا میگویند دنیا دار مکافات است ؟آیا خداوند آنگونه که درقران فرموده انسانها را به تفویض (به خود وانهاده شدن)به این دنیا فرستاده یا خود کارگردان همه ی امور دنیائی است؟

ادامه مطلب


من مسلمانم ولی قائل به مذهب نیستم
بنده ی اللهم و محتاج جزرب نیستم
دین من اسلام و قران مکتبم
شیعه وسنی نی ام لا مذهبم
مذهبم اسلام وآن دین من است
دین اسلام کیش وآئین من است
ای مسلمانان همه غافل شدید
رهسپار کعبه ی باطل شدید
هریکی گویدکه حق ازآن ماست
هر ره دیگر بجزاین ره خطاست
شیعه میگویدعلی باشدامام
بوده منصوب خدابراین مقام
اهلبیت هستندچون یزدان علیم
جمله معصوم و قدیرند وحکیم
حاله ای ازنور باشد دورشان
میدهد حاجت ضریح و گورشان 
خلقتی نیمه خدائی بوده اند
پاک ودور ازهر خطائی بوده اند
شیعه آلوده به صدها بدعت است
جمله بدعتهای آنان آفت است
مابه مذهب ازخدا غافل شدیم
جای الله صد خدا قائل شدیم
حاصل ازمذهب چه بود جزاختلاف
گشت مذهب ریشه ی هر انحراف
این مذاهب را ت آفرید
فرقه های بیشمار آمد پدید
هیچیک ازآنها ولی اسلام نیست
دین اسلام دین شخص ونام نیست
دین اسلام دین اسلام است وبس
هر ره دیگر جزآن باشد عبث

دوقطعه ازعود نوازی استادبزرگ نصیر شمه 





یوسته برای ما مردم عام این سوال پیش آمده که جستجوگران عدالت و آزادی در سراسر جهان با کدام محرک سلاح به دست گرفته و یا بر خود مواد انفجاری می بندند و به میان مواضع دشمن می روند. آنها می دانند که با مرگ خود هرگز شاهد پیروزی راهی که درآن قدم گذاشته اند نخواهند بود. با این همه به نیت برقراری عدالت و آزادی درجهان جان خود را فدا می کنند و ازمرگ نمی هراسند.

ادامه مطلب


ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺸﻢ ﻭﻧﻔﺮﺗﻢ ﺍﺮﺑﻪ ﻣﺸﺖ ﻣﺮﺳﺪ

ﺟﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﺯﺁﺩﻣ ﺑﻪ ﻗﺼﺪﺸﺖ ﻣﺮﺳﺪ

ﺍﺮﺑﻪ ﺭﻭ ﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﻧﺸﺎﻥ ﺧﺸﻢ ﺩﺪﻩ ﺍ

ﺎﻧﻪ ﻭﺍﻗﻌﺘﺴﺖ ﻪ ﺑﺎﺩﻭﺸﻢ ﺩﺪﻩ ﺍ

ﺑﻪ ﺧﺪﻋﻪ ﻭﺩﻭﺯ ﻭ ﻠ ﻃ ﻃﺮﻖ ﻣﻨﺪ

ﺳﻼﻡ ﺭﺍﺑﻪ ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺑﺮﺳﺮﺗﻎ ﻣﻨﺪ

ﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻟﺪ ﻨﺪ ﺳﻮﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﺯﻣﻦ ﺯﻧﺪ

ﻫﺰﺍﺭﺧﺮﻗﻪ ﻣﺪﺭﺩ ﻪ ﺸﺖ ﺭﺍﺑﻪ ﺯﻦ ﺯﻧﺪ

ﺑﺠﺎ ﺎﺭ ﻭﻣﺪﺩ ﺟﻮﺭ ﻭ ﻋﻨﺎﺩ ﻣﻨﺪ

ﺑﺠﺎ ﺎﺪﺍﻣﻨ ﺳﺠﺪﻩ ﺯﺎﺩ ﻣﻨﺪ

ﺭﻓﻖ ﻧﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﺴﺖ ﻪ ﺧﻮﺵ ﻨ ﺩﻟﺖ ﺑﻪ ﻧﻢ

ﺣﺮﻢ ﺎﺭﺑﺸﻨﺪ ﻧﻬﺪﻮ ﺎ ﺩﺭ ﺣﺮﻢ

ﺑﺮﺍ ﺴﺐ ﺑﻬﺘﺮﻦ ﺍﺳﺮ ﺣﺮﺹ ﻣﺸﻮﺩ

ﺑﻪ ﺍﺧﺘﺎﺭ ﺑﺎﺧﺪﺍ ﺷﺮ ﺍﺭﺙ ﻣﺸﻮﺩ

ﺑﻮﺗﻮ ﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﻪ ﻔﺖ ﺧﺪﺍ ﻗﺎﺩﺭ ﻓﻠﻖ

ﻨﺎﻩ ﻣﺒﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺯﺷﺮ ﺍﻧﻪ ﻣﺎﺧﻠﻖ





این شعر را تقدیم میکنم به همه ی کسانی که عذاب اعتیاد را چشیده اند .این شعر حرف دل همه ی قربانیان تجارت مواد مخدر است

 

 

ﺳﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﻪ ﺳﺎﻣﺎﻧ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﻏﻤ ﺩﺍﺭﻡ ﻪ ﺎﺎﻧ ندارد

ﺩﻟ ﺩﺍﺭﻡ ﻪ ﻫﺮ ﺩﻡ ﺑﻘﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ

ﻪ ﺩﺍئم ﻏﺼﻪ ﺩﺭﺩﻝ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ

ﺯﺍﻓﺎﺭﻡ ﺭﻣﻖ ﺩﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ

ﻫﻮﺍ ﺯﻧﺪ ﺩﺭ ﺳﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ

ﻫﻤﻪ ﺍﻓﺎﺭ ﻣﻦ ﺩﺭﺮ ﺍﻦ ﺍﺳﺖ

ﺮﺍ ﺗﻘﺪﺮ ﻭ ﺑﺨﺘﻢ ﺍﻨﻨﻦ ﺍﺳﺖ

ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﻭﺷﺐ آزﺍﺭ ﺩﺍﺩﻡ

ﻪ ﺍﺯ ﺍﺯﺍﺭ ﺧﻮﺩﺍﺯﺎ ﻓﺘﺎﺩﻡ

ﻣﺮﺍ ﺑﺨﺘﻢ ﺩﻣ ﺭﺍﺿ ﻧﺴﺎﺯﺩ

ﻫﻤﺸﻪ ﻏﻢ ﺑﻪ ﺍﻓﺎﺭﻡ ﺑﺘﺎﺯﺩ

ﻣﺮﺍﺑﺮ ﻣﺎﻝ ﺩﻧﺎ ﺮﻧﺎﺯ ﺍﺳﺖ

ﺍﺮﻪ ﻣﺎﻝ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﺎﺭﻩ ﺳﺎﺯ ﺍﺳﺖ

ﻭﻟ ﺍﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺍﺯﺍﺭ ﻣﻦ ﻧﺴﺖ

ﺩﻟﻞ ﺭﻧﺞ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺯﺍﺭ ﻣﻦ ﻧﺴﺖ

ﻣﺮﺍ ﺳﺮﻣﻨﺸﺄ ﺩﺭﺩﻡ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﺳﺖ

ﺰﺍﻥ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺣﺎﻟﻢ ﻭﺍﻮﻥ ﺍﺳﺖ

ﻪ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻢ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﺍﺳﺖ

ﻫﻤﺸﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﻧﺒﺮﺩ ﺍﺳﺖ

ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺭﻭﺯﺑ ﺟﻨ ﺩﺭﻭﻧﻢ

ﻪ ﺗﺮﺍﺭﺵ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺟﻨﻮﻧﻢ

ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑ ﺍﻣﺎﻥ آﺯﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﺧﻮﺶ

ﻋﺰﺰﺍﻥ ﺭﺍ ﺯﺧﻮﺩآﺯﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﺶ

ﻮ ﻣﺪﺪﻧﺪ ﺄﺱ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺯﺍﺭﻡ

ﻮ ﻣﺪﺪﻧﺪ ﺩﺍئم ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻡ

ﻨﺎﺭ ﺸﻤﺸﺎﻥ ﻣﻦ ﻣﺸﺪﻡ ﺍﺏ

ﺩﺮﺑﻮﺩﻡ ﻋﺬﺍﺏ ﺟﻤﻊ ﺍﺣﺒﺎﺏ

ﻫﻤﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ

ﺩﺮﺩﺭ ﺸﻢ ﺍﻧﺎﻥ ﺧﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ

ﻣﻘﺼﺮ ﻫﺮﺴ ﻏﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩ

ﺗﻤﺎﻡ ﻮﻝ ﻣﻦ ﺷﺪ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ ﺩﻭﺩ

ﺩﻫﺎﻧﻢ ﻗﺒﻞ ﺸﻤﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﺸﺪ

ﺑﻪ ﻧﺒﺖ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺍﻏﺎﺯ ﻣﺸﺪ

ﺩﺮﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻓﺮ ﺧﻮﺶ ﺑﻮﺩﻡ

ﻮ ﺩﺭﺩ ﺑﻮﺩ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩﻡ

ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﻨﻨﻦ ﺮﺩﻡ ﺮﻓﺘﺎﺭ

ﺩﺮﺑﻮﺩﻡ ﺑﺴ ﺍﺯ ﺧﻮﺶ ﺑﺰﺍﺭ

ﺗﻘﻼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧ ﻧﻤﻮﺩﻡ

ﻭﻟ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻟﻐﺰﺵ ﻣﻨﻤﻮﺩﻡ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺯﺎﺭﻡ ﺗﺮﻩ ﻣﺸﺪ

ﺑﻪ ﺍﻓﺎﺭﻡ ﺳﺎﻫ ﺮﻩ ﻣﺸﺪ

ﻮ ﺟﺎﻥ ﻣﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺭﺍ

ﻮ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ

ﻭﻟ ﻭﻗﺖ ﺧﻤﺎﺭ ﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ

ﻪ ﺑﺮ ﻣﺼﺮﻑ ﺩﺮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ

ﻪ ﺳﻨ ﺍﺯ ﺍﺳﻤﺎﻥ ﻫﻢ ﺮ ﺑﺒﺎﺭﺪ

ﻧﻤﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﻫ ﺗﺮﺩﺪ

ﺍﺯﺍﻦ ﺑﺪﺗﺮ ﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﺘﻮﺍﻥ ﺎﻓﺖ

ﻪ ﺑﻨﻤﺎ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﺩ ﺩﺭﺎﻓﺖ

ﻪ ﺣﺘ ﺍﺧﺘﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭ

ﺑﻪ ﻫﺮ ﺑﻘﻮﻟﻪ ﺍ ﺎ ﻣﺬﺍﺭ

ﻬ ﺑﻨ ﻪ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘ

ﻮ ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ ﺑﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺴﺘ

ﻨﻮﻥ ﻭﺍﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍ ﺩﺭ ﺎﺭ ﺧﻮﺸﻢ

ﺮﻓﺘﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺍﻓﺎﺭ ﺧﻮﺸﻢ

ﺮﺸﺎﻥ ﺣﺎﻟﻢ ﻭ ﺍﺷﻔﺘﻪ ﺍﻓﺎﺭ

ﻮﺧﻮﺩ ﺍﺷﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﻓﺎﺭ ﺩﻟﺪﺍﺭ

ﺣﺮﺺ ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺴﺘﻢ ﻪ ﻢ ﺸﺖ

ﺑﺎﺩﻡ ﺣﺴﺮﺕ ﻋﻤﺮ ﻪ ﺑﺬﺷﺖ

ﺧﺮﺍﺑﻬﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺟﺎ ﺟﺒﺮﺍﻥ

ﺠﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺗﻮﺍﻧﻢ ﺮﺩ ﻋﻤﺮﺍﻥ

ﻮ ﻇﺮﻓ ﻣﻦ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﻪ ﺗﻪ

ﻮ ﺷﻤﻌ ﺍﺏ ﺸﺘﻢ ﻪ ﻪ

ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺍﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﺎﻗﺴﺖ

ﻪ ﺩﺍﻢ ﺑﺮﺳﺮﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﻤﺎﻗﺴﺖ

ﺠﺎ ﺎﺑﻢ ﺯﻧﻮ ﺍﺭﺍﻣﺸﻢ ﺭﺍ

ﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻧﻢ آتشم ﺭﺍ

ﺩﻟﻢ ﻣﺴﻮﺯﺩ ﻭ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻡ ﻧﺰ

ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﺭﺩ ﻟﺒﺮﺰ

ﻧﺎﻩ ﺳﺮﺩ ﻭﺑ ﺭﻭﺡ ﻋﺰﺰﺍﻥ

ﻣﺮﺍﺮﺩﻩ ﺯﻫﺮﺟﻤﻌ ﺮﺰﺍﻥ

ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﺗﻮ ﺩﺭﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﻭﺍ ﻦ

ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺣﺎﺟﺘ ﺟﺰﺍﻦ ﺭﻭﺍ ﻦ

ﺑﻤﻦ ﺍﺭﺍﻣﺸﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﺮﺩﺍﻥ

ﺧﻼﺻﻢ ﻦ ﺩﺮ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﺍﻥ

خداوندابمن صبری عطاکن

توافکار مرا دور از خطا کن 

توانی ده مرا تاحد  تغییر

که سازم جور دیگر بخت و تقدیر


دیگراز گفتن و فریاد زدن خسته شدم
خسته از گلایه و شکوه ی پیوسته شدم
باشماگفتن و فریاد زدن بی اثر است
رسم و کردار شما شیوه ی عصر حجر است
گوئیا ماهمه در بیشه و جنگل بودیم
در زمین راه چو گرگان و سگان پیمودیم
رسم انسان روش جنگلی حیوان است
آنکه بدذات و پلید است کجاانسان است
بسی از ماخصلت روبه و کژدم داریم
خوی درندگی و جنگ و تهاجم داریم
گاه بی رحمی ما بدترهر حیوان است
گاه  آدم بدسرشت وپست و بی وجدان است
این چه رسمی است که این آدم وحشی دارد
در خرابی زمین  همیشه نقشی دارد
درامان نیست کسی ز خوی وحشیگریش
گیرد آخردامن نسل بشراینهمه یاقی گریش

یک عمر ززمین و آسمان شکوه نمودم
یک عمرزجفای روزگار شعرسرودم
ازدست همه شاکی واز درد غزلخوان 
گه شکوه زیارکردم و گه شکوه زیزدان
تقصیر همه بود که من شاد نبودم
صدکفر خدا گفتم و فریاد نمودم
انگار که زمین وآسمان شدند همدست
تا درد بحانم بزنند تا نفسی هست
یک روز که وجدان من از خواب بپاخواست 
 دیدم همه چیز درنظرم روشن و پیداست
دیدم که مقصر خودمن هستم و لاغیر
 درهای سعادت خودمن بستم و لاغیر
هربار که در راه رسیدم  به دو راهی  
آن راه گزیدم که خطابود و تباهی
از عزت و احترام و آبرو گذشتم
دوراهی  به دلدار رسید ازاو گذشتم
اینها همه انتخاب من بوده نه تقدیر
کس رانبود غیر خودم گناه و تقصیر


آنچه در ادامه میخوانید چکیده ای است از پرسش وپاسخ و گفتگوی بنده با پیر و مرشد خود .اگر شما نیز مانند من تشنه ی حقیقت هستید این گفتگو حتما به شما کمک شایانی در یافتن حقیقت خواهد کرد.
☆☆☆☆☆☆☆☆
☆استاد معنا ومفهوم عرفان چیست ؟ 

ادامه مطلب


انگار این شب تار قصد گذر ندارد

این شام سرد ظلمت گویی سحر ندارد

شب بی خیال رفتن درفکر ماندگاریست

ظلمت مجال ظلم و تاراج و برده داریست

دیریست ظلمت شب حاکم برآسمان است

تاریکی مداوم دلخواه حاکمان است

دیریست شب امیر و خورشید در حصاراست

هر روز مردمانش همرنگ شام تار است 

حاکمیت ظلمت محصول ترس و جهل است

هرجا که این دوباشند البته ظلم سهل است

تاخلق اسیرجهلند  جبار شادمان است

 دلیل ظلم ظالم   رفتار مردمان است 

وقتی جواب هرظلم  ‌‌گلایه زیر لبهاست

این خلق مستحق سیاهترین   ستمهاست 

 وقتی که ظالمان را هیچ ترسی از خدا نیست

بامعترض کس از خلق همراه و همصدا نیست

این ظلمت و سیاهی همیشه ماندگار است

 فساد و ظلم وتبعیض  همواره برقرار است

ملت چو نیند حرکتی نمایند

دراعتراض به ظالم همراه و همصدایند

تا انکه خلق باهم حق را طلب نسازند

هم پالگان ظالم  در عرصه یکه تازند





دراین آشفته بازاری که درآن گاه شیطان هم  مدعی گردد که میخواهد خلایق را به سوی خیرو خوبیها بخواند،دوجین از دلقکان شبه روشنفکر و متمدن نما آیند،تحجر را از انبار کهن بیرون کشیده ، آن را گرد میگیرند،لباسی شیک و اعیانی برآن پوشند،

 و با نامی دگر آنرا چو محصولی که دستاورد روشنفکر امروزی است

به خلق بینوا غالب نمایند .حقیقت در زمان ما همان دروغ پیشین است .دروغ را گرهمه گویند  شود نامش حقیقت . فقط کافیست بگویند که منبعش قدیمی است و درفلان کتاب مکتوب است !!

خلایق راعلایق میکند بر هر دروغ لایق .

حقایق رابه تردستی چنان وارونه میسازند که گر یک بارشب راروز خوانند؛خلق را حیرت ازتاریکی روز است نه از دروغ شیادان تردست.

 عجیب است کار این ملت .

پر از ضد و نقیضند و تناقض .پراز مجهول ! پر از دانستنیهایی که جهلند!

پراز صبر وقت سختیها که در واقع بسی سهلند.

پراز نام و نشان از مردمانی که کنون دیریست ازآنان در زمین رد و نشانی نیست

ولی حتی یکی هم خانه ی آن پیردانا را بلد نیست ! کسی هم اسم مردی را که معلول است و سالها بینوا همسایه ی آنهاست نمیداند .

همه در روز عشاق درو دیوارها را رنگ قرمز میزنند اما 

نمی بینند که هر روز کوچه های غزه از خون شهیدان سرخ رنگ است .

عدالت را هزاران سال قبل گردن زدند و حال میگویند 

قرار است که عدالت بار دیگر زاده گردد .

یکی پرسید :نام مادرش چیست ؟

ندا آمد که نام مادرش جهل است ؛خرافات و دروغ است 

کنون آبستن است و پا به ماه است .عدالت هم به زودی پا به دنیا میگذارد .

یکی بنشست بر منبر که میشد ارتباط با شخص صاحبخانه را از ظاهرش فهمید .

خبرداشت ازهرآنچه ارتباط باغیبگوئی داشت .

عجب انسان دانائی 

خدا او را برای خلق نگهدارد که هرخیری اگر باشد بخاطر وجود  این جواهرهاست که کمیابند و ارزشمند.


سرورم

سرور عشق من و دلدار من بود

شریک زندگی و یار من بود

همیشه مهربان و خنده رو بود

زنی کامل زاوصاف نکو بود

وجودش گرمی کاشانه ام بود

نگارم چلچراغ خانه ام بود

به سختی من به او دل داده بودم

که عشقش خانه داشت در تار و پودم

ولی خوشبختی عمرش بود کوتاه

که غفلت کردم و رفتم به بیراه

ز نادانی به دود آلوده گشتم

که شدبلای جان و سرنوشتم

اگرچه قدرت عشق بیش از آن بود

ولی صحبت عمری درمیان بود

چو من آن آدم سابق نبودم

دم ازعشق میزدم صادق نبودم

چو عشقم در حقیقت دود و دم بود

دراین وادی فراوان درد و غم بود

چه سختی ها کشید عشقم کنارم

چو میدید بر چنین دردی دچارم

رسید روزی که او از من جداشد

فراق و درد هجران سهم ماشد

توگوئی آنهمه سال مرده بودم

سرورم بود چراافسرده بودم؟

جدائیش به سختی داد تکانم

عذاب واقعی را داد نشانم 

که دیدم زندگی بی او حرام است

چو باشم دور از او کارم تمام است

سرور باشد دوای دردهایم

من او را ازتو میخواهم خدایم


بدبخت این خلایق که چون تو بین آنهاست

کسی که درسلامش دردسر و زیانهاست

کسی که دیدن او بی دردسر نباشد

دیدار او محال است که بی ضرر نباشد

درهرسخن که گویدازپیش چیده دامی

باشد فریب و نیرنگ درپشت هرسلامی

روزی که کس تورادیدیک روزشوم وزشت است

هم خانه باتو بودن نفرین سرنوشت است

بیچاره آنکه باتو محکوم برعذاب است

زندگیش سراسربادرد و التهاب است

من مانده ام خداوند ازخلقتت چه میخواست

چراکه تو نداری حتی یک روده ی راست

هرخلقت خداوند باحکمت و دلیل است

گرخیر بوده مقصود خیرازتو مستحیل است

شاید به یک بهانه رسد به خلق خیرت

وقتی تو راببینند گیرند درس عبرت


من دراین آشفته بازاری که دنیا نام دارد

باتمام وسعتش انگار محبوسم

درجهانی که خلایق اینچنین دلبسته اش هستند 

دراتاقم کوچکم تنها و بی همراه می پوسم

برایم هیچ چیزاین جهان جذاب و زیبا نیست 

روزهایم تلخ میآیند و شوقی هم برای دیدن خورشید فردا نیست

همه شب تانهم سررا به بالین درد میآید،کنارم سر به بالین میگذارد

 وقلبم را به سختی  میفشارد

مرادیگر نه دیدار کسی ازآشنایان شاد میسازد

نه میخواهم که باکس آشنا گردم

نه ازخیل رفیقان قدیمی خیر دیدم

نه دنبال رفیق تازه میگردم

مرا در دل تمنای وصال خوبرویان نیست 

 عزیزی هست که باید باشد و  چندیست دیگر نیست

بغیر از او مرا فکری به سر نیست

برایم این جهان بی او چو یک زندان تاریک است

عزیزی که زمن دور است و نزدیک است

فقط او میتواند این دل آشفته را آرام سازد

 دلم را رام سازد

فقط او میتواند درد و غم را ازدل دیوانه ی من دور گرداند

مرا مسحور گرداند

ولی او رفته و دیریست که جایش درتمام لحظه های عمر من خالیست

ولی یادش همیشه این حوالی است.

فراموش کردن عشق قدیمی هیچ ممکن نیست

ممکن نیست ،ممکن نیست

مگرآنکه مرا درگور بگذارند

 

بازشب شد وبیقرار گشتم

آزرده ز یاد یار گشتم

بازشب شد وغم نشست دردل

بادل شده ام دچار مشکل

هرشب دل من شودعزادار

باشدبه دلم هوای دلدار

دیریست که حال دل خراب است

از دوری یاردر عذاب است

شب تابه سحرشب زنده داراست

مجنون ز جفا و جور یار است

این فکرکه او گزیده یاری

 درآورده زدل عجب دماری

دیریست همه شب همین بساط است

 دل خون ز مرور خاطرات است

من مانده ام آخراین چه حال است

من مردم و یار بی خیال است

بازهم دل من رضا نگردد

از محبس خود رها نگردد

 ده بار غرور خود شکستم

گفتمش هنوزعاشقت هستم

گفتم که گذشته را رها کن

برگرد و به عهدخود وفاکن

ازعشق ولی دراو نشان نیست

ناز شیوه و رسم عاشقان نیست

ایکاش دلم بگیرد آرام

باور کنداو پریده از بام


من خودم منتقدآدمهائی هستم که همه چیز راسیاه و سفید می بینند و یاعادت دارند سیاه نمائی کنند .

انسان بایدواقع بین باش .هیچ چیز دردنیا مطلق نیست .اما این دلیل نمیشودکه هرکس از سیاهی ها سخنی گفت آدم بدبین و منفی بافی باشد و قصدسیاه نمائی داشته باشد.واقعیت این است که در کشورمان مقیاس بی اخلاقی ها وناهنجاریها و بی فرهنگی ها و.خیلی بالاتر از میانگین جهانی آنهاست و چنین ادعائی بهیچ عنوان سیاه نمائی نیست .

ادامه مطلب


شایدتورااین روزها کم دارم اما

وقتیکه بی من خوشتری خوش باش حرفی نیست

میخواهمت بسیاراماعشق زوری نیست

من عاشقم بالاتراز آن نقطه ضعفی نیست

میخواهمت این راخودت هم خوب میدانی

امادلت چندیست بامن نیست میدانم

مغرورم اما گفتمت من بی تو میمیرم

گفتم اگر ترکم کنی زنده نمی مانم

 میخواستم عاشق شوم اما نمیشد 

بیچاره این دل  که زدم سند به نامت

 تولایق احساس پاک من نبودی

تمام آن عشق و محبتها  حرامت

 باتو فقط پرمیشودجای تودر دل 

کس جزتودردنیای من راهی ندارد

هرچند جفاکردی و برخاکم نشاندی

اما دلم جزتو هواخواهی ندارد

میخواهمت اما نمیخواهم که باشی

گر خواسته ی من خواسته ی توهم نباشد

میخواهمت ای به فدای آن دوچشمت

 غیرازتوکس سلطان قلب من نباشد


من ازتن پوش ذلت سخت بیزارم

ولی تن پوش عزت رادوست میدارم 

اگرتن پوش ذلت رااز الیاف طلا بافند،به تن هرگز نخواهم کرد

وگرتن پوش عزت پاره شد از رنج 

برآن باسربلندی وصله میدوزم

نمیخواهم به ذلت کس دهدآب حیاتم 

به عزت شوکران باشوق نوشم 


دهربنا ندارد عزت کس ببیند

چشم ندارد انسان برقله ای نشیند 

خواهدبه هربهانه او راکند زمین گیر

گاهی به جهل وغفلت گاهی به دست تقدیر

میخواهدآدمی را در بند نفس محبوس

بایدکه آدمیزاد باشد حقیر و مایوس

درراه او بچیند صددام و صد دو راهی

یکسو ره کمال است یکسو ره تباهی

دهرباهزار ترفندباآدمی به جنگ است 

بازنده درمصافش محکوم عار وننگ است 

مصاف دهر وآدم تاروز مرگ برپاست

دهربابشر همیشه مشغول جنگ و دعواست

هرکس اسیرنفس است بادهرسازگار است

چراکه سهل وآسان راضی به ننگ ودعار است

وقتی کسی بداندخداهمیشه بااوست

درهر کجا حضورش با اقتدار و نیروست

وقتی کسی بدانددنیا سرای فانیست

وقتی بداند او مرگ پایان زندگانیست 

او درمصاف بادهرچون کوه استوار است

 ازاین جهان سرافراز بسوی کردگار است 

 

شهر تاریخی مونکائو (Moncao) واقع در مرز شمالی میان پرتغال و اسپانیا، منطقه‌ای است که بخاطر نوشیدنی‌ متفاوت و سرحال‌کننده وینو ورده (Vinho Verde) مشهور است. این شهرِ مرزیِ آرامِ پرتغالی به حمام‌های داغ، خوراک سنّتی و یک قلعه‌ی قرن چهاردهمی و تاریخچه‌ی شگفت‌آور خود غرّه است. اما آنچه این شهر را خاص‌تر کرده، موضوعی است که در ادامه‌ی مطلب به آن پرداخته‌ایم، پس همچنان با ما همراه باشید.

در بلندترین نقطه‌ی شهر، مجسمه‌ی زنی وجود دارد که در بالای استحکامات قرون وسطایی ایستاده و در دستانش دو قرص نان دارد. بنابر افسانه‌ای محلی، این زن با نام دو-لا-دو مارتینز (Deu-la-Deu Martins)، یک رهبر قرون وسطایی است که در آن زمان از این شهر در مقابل حمله‌ی اسپانیایی‌ها دفاع کرده بوده است.

ادامه مطلب


دیوارهای سردزندان حرفهاناگفته دارند

قصه هاازصبروامید بغضها نشکفته دارند

دیوارهاعمریست خودهم اندرحصارخوداسیرند

ازبندیان کهنه هرروزازیکدگر سراغ گیرند

دیوارهای سردزندان پیش از سحر دلشوره دارند

وقتی که مردان درخموشی باحکم قاضی سربه دارند

بودن درآن بن بست گاهی باحکم نامشروع قاضی است

اعدام و ماندن تاهمیشه بی هیچ حق اعتراضی است

انکس که درزندان اسیراست دنیابرایش تیر وتار است

میگذرد ایام عمرش ماهها وسالها درحصاراست

خاصیت زندان چنان است که هرکه درآن است اسیراست

دیواروزندانبان ودربندپای همه دربندگیراست

غروب دلگیرو شب تلخ هرروز هم لبریز درد است

اماخیالی نیست که زندان باهرمصیبت جای مرداست

 


قدرتِ فراوان باعثِ بی تفاوتی نسبت به دیگران می شود. ریشۀ اهمیت دادن به دیگران در نیاز و وابستگی است. این یک واقعیت اجتناب ناپذیر زندگی انسان هاست. تربیت ها و آموزش های فراوانی باید صورت پذیرد و ساختارهای بی شماری بِنا شود تا قدرتِ فراوان و اخلاق نسبی ممزوج گردند

ادامه مطلب


ای رفته به وادی تباهی

از دست تو شکوه ام زیاد است

بی شک توخودت دگر بدانی

بیچارگیت از اعتیاد است

شاید دوسه روزنأشه باشی

یک عمر ولی عذاب بینی

در وادی اعتیاد و ادمان 

درد وغم بی حساب بینی 

گیرد زتو احترام و عزت 

ازدست دهی تو آبرو را

ادمان چو رفیق آدمی گشت

ساقط کند از حیات او را

این وادی نکبت و عذاب است

 درآن زخوشی نشانه ای نیست 

این طبع ومرام اعتیاد است 

باحال خوشش میانه ای نیست

بیچاره کسی که از جوانی

دربازی مرگ پا گذارد

تالحظه ی آخر اسارت 

باران بلا بر او ببارد 

هرکس که دراین مسیر آید

دارائی خود همه ببازد

ادمان این بلای خانمانسوز

یک دیو از آدمی بسازد

او رابنهد سردوراهی

تااو بنماید انتخابی

یک سوهمه چیزهای خوب است

یک سوی دگر بودعذابی

هربار ولی اسیرادمان 

خواهان عذاب اعتیاداست

روزی بخودآیداو که دیگر

رفته همه هستی اش به باداست

اومتهم است به هرخلافی

هرچندکه کار او نباشد

هرکس که شودمقیم ادمان

کاشانه ی او زهم بپاشد

ای دوست به خودترحمی کن

خود را به جهنمی نینداز

گر رفته دراین طریق شومی

 برگرد و شروع کن ازآغاز


روزگاریست که من مهرتودر دل دارم

زین سبب بادل خود همیشه مشکل دارم

کشته ی شمشیرعشقم که جفادیده دلم

چه بگویم که زعشق توچه ها دیده دلم

پشت این درکه جفادیده دلم بنشسته

که جفاکار به روی دل من در بسته

هم جفا کردی و هم مرا مقصر دانی

چونکه عاشق توأم مرا زخود میرانی

درمن خسته زغم طاقت هجرانت نیست

درتو هم هیچ وفا به عهدو پیمانت نیست

به صدای دل دیوانه ی خود گوش کنم

نتوانم که دمی تو را فراموش کنم

عشق تودردل من چوخون به رگهای من است

بعد هجران تو هم آفت دنیای من است 

هرچه درد است زهجران تو در دل دارم

کوهی ازغصه ودرد و غم مقابل دارم

توولی سنگدلی با دل من رحمت نیست

ازمن و عشق و خدا و دگران شرمت نیست

رفتنت پیش همه کوچک و تحقیرم کرد

غمت از زندگی و بودن و عشق سیرم کرد

تنهایی من پرشده ازخاطره هایت

عاقبت جان دهم از جور و جفایت


مامردم خوزستان هرکدام یک زینب بلاکشیم .همگان تصور میکنند که ما مردمی فقیریم اما مافقیر نیستیم .اینجا اتیوپی نیست اینجا خوزستان است .سرزمینی زر خیر با منابع عظیم نفت وگاز و زمینهای کشاورزی مستعد و رودخانه های پرآب .درد ما این است که قربانی تبعیضیم .درواقع دولتمردان درطول چهل سال گذشته فقط فقر تولید کرده اند .ما اگر دچار تبعیض نبودیم میتوانستیم زندگی شرافتمندانه ای داشته باشیم بی آنکه طعم تلخ فقر را بچشیم اما دستهایی در کار است که نمیخواهد خوزستان و خوزستانی طعم خوشی و شادی را بچشد و این درد ما مردم زخم خورده از ظلم و تبعیض حاکم بر این دیاریم .

درد ما کم بود این بار هم سیل ماراتهدید میکند.

نمیدانم چرا هرچه بلا و بدبختی است سهم ما مردم خوزستان است .انشاالله به خیر بگذرد چون اگر خدای ناکرده دچار سیل بشویم کارمان با کرام الکاتبین است چراکه بسیاری ازبالادستیان چه بسا از خدابخواهند کل مردم خوزستان کن فی شوند تاآنها بیشتر به مطامع و مصالح خود برسند.

الهی به امید تو 


این اولین شعرمن به زبان عربی است

جفانی الکان عندی اغلی انسان

حبیبی من بعد عشرین سنه خان

قتیل الحب انا والحب قتال

ومن هجرالحبیب من عینی دم سال

اداری وأصبرواکتم عذابی

وفرحان الجفانی فی غیابی

حبیبی بلهجر یرسم لقتلی

ومن حبها عذاب و هم بقت لی

صرت من شدة الاحزان مجنون

شفت حتی الوفی واین ایخون

مریض العشق انا ویشفینی محبوب

وکل ال لیه یدور مقلوب

صحت یاناس ردو لی حبیبی

ولوجافینی بس هوطبیبی

طحت من کثرة الاحزان کالمیت

کنت اتمنا حلم ای یاریت

حبیبی الضاع منی سلب الروح

ومن سهم الخیانه قلبی مجروح

تعبت اسنین و فی لحظه خسرته

وقلبی ینکسر کل ما ذکرته

ارید أنسا عذاب الی جرا لی

بس أبد للموت ما یرتاح بالی


توروزای تلخ زندان گاهی دل میمیره از درد

روزائی هست که یه فکری نفسو میگیره ازمرد

اونکه توزندان اسیره گاهی دوست داره بمیره

یادزندگیش میفته بدجوری دلش میگیره

تو روزای تلخ زندان خدابهترین رفیقه

هرتکه چوب یه امیده واسه اونکس که غریقه

تو روزای تلخ زندان دل ورم میکنه از غم

گاهی بایه فکر موذی بخدا میترکه آدم

توسرش هزارو یک فکرتودلش هزارتا درده

اونجابین فکر و قلبها روز و شب جنگ و نبرده

دل میگه اینجوریا نیست فکرمیگه چه خوش خیالی

کی میدونه این که گفتم دقیقا یعنی چه حالی

کاشکی هیچکسی تو زندون عمرش رو تبه نمیکرد

کاشکی قلبها جای عشق بودهیچکی هم گنه نمیکرد


به خداعشق دروغی است بزرگ

هیچکس عاشق نیست

هرکه دم زد ازعشق

نادانسته و دانسته دروغ میگوید

قصداوتسخیر جسم است نه قلب

شرم داردبه زبانش آرد

لاجرم عشق شوددست آویز

تاکه آن عاشق دلپاک به مقصودرسد

بعدازآن دیگرازآن عشق نشانی نبود

لحن تغییر کند

کلمات ساده و بی روح شوند

عشق هم میمیرد

ودگر بار دلی میشکند

وزنی بار دگر می بازد

پاکی و باور و امیدش را

ولی یک روز ن میفهمند

که چراعشق دروغی است بزرگ

وچراهیچکسی عاشق نیست

وچه ها درپس آن عشق نهان میباشد

این ولی شامل زنها نشود

زن اگرعاشق شد

عشق او طعم حقیقت دارد

گرچه عمرعشق زن کوتاه است

تادرآخر به همان جمله ی اول برسیم

بخدا عشق دروغی است بزرگ


اهرمن ساکن به کنج انزواست

کارگردان گناه و نارواست

آدمی وقتی شود درخوداسیر

برمنیت میشود او ناگزیر

دل اگر کانون اهریمن شود

آدمی فرمان پذیر من شود

او بجزمن را ندارد در نظر

باشد از ما گشتن من برحذر

من اگر ماگشت عشق آید پدید

نیست در ما جای افکار پلید

درمنیت ریشه دارد کار زشت

کی مجال عشق دارد بدسرشت

دردلی گر نور عشق تابیده است

دردرونش باغ گل روئیده است

قلب عاشق فارغ از هرنارواست

قلب عاشق روشن از نور خداست

عشق پیوند خدا با آدم است

درطریقش عشق اسم اعظم است


جوانان نوجوانان دیارم

عزیزان باشماها حرف دارم

بدانید زندگی دارد حسابی

شماراهست حق انتخابی

درانتخاب خود دقت نمایید

وگرنه رفته سوی ناکجائید

دوراهی ها بسی حساس هستند

بسی ازانتخابها خاص هستند

چو وقت انتخاب غفلت نمائید

به درد و رنج و سختی مبتلائید

جوانی سن شور واشتیاق است

که اغلب درجوانی کله داغ است

جوان دنبال تفریح و نشاط است

به دنبال رفیق و ارتباط است

بسی تفریح سالم برگزینند

فقط در جمع سالم می نشینند

ولی بیچاره آنکه از جوانی

کند هرچیز را خود امتحانی

گهی دربزم مستان می نشیند

گهی دود و دمی را برگزیند

گهی درجمع افراد شرور است

گهی هم درپی فسق و فجوراست

چوکس باشدازاین دسته بلاشک

به نابودی رسد او اندک اندک

رسد روزی که می بیند اسیر است

به زندگی به نکبت ناگزیر است

اسیراعتیاد است و زمین گیر

که ادمان بسته است پایش به زنجیر

نداردآبرو و  اعتباری

نه همراهی نه دلداری نه یاری

توای جوان اگر این ره گزیدی

چواکنون بازگردی هست امیدی

جوان هستی هنوزو پرتوانی

نکن دیگرخطا را امتحانی

مجال بر رفتن بیراهه ها نیست

که جزبیچارگی در انتها نیست

مرو دنبال لذتهای فانی

به پاکی بگذران عهد جوانی

جوانی را مکن آلوده بادود

که می سازد تو را بدبخت ونابود

نکوتراز سلامت درجهان نیست

بهار زندگانی هم جوانی است


آدما توسینه شون دل ندارن

هیچکدوم انگاری مشکل ندارن

تودلت اگر غمی نشسته بود

یاکسی دل تو رو شکسته بود

باکسی چیزی نگوازغصه هات

کسی گوش نمیکنه به قصه هات

واسه ی خودت عزاداری بکن

مشکلی داری خودت کاری بکن

به زمین خوردی خودت پاشوبایست

اینجا هیچکسی بفکر کسی نیست

اینجاقلب آدما سنگی شده

زندگی ساز بدآهنگی شده

این روزاهرکی غمش تودلشه

هرکسی خودش پی مشکلشه

دردتو ربط به برادر نداره 

هیچکی حرف تو رو باور نداره

هرکسی تنها بفکر خودشه

خودشو کسی برات نمیکشه

پول داری پیش همه عزیز میشی

اگه جیبت خالی باشه ریز میشی

اینقدر ریزکه کسی نمی بینت 

دیده میشی واسه پول و ماشینت

همه ازاحوال هم بی خبرن

هرکی افتاد از کنارش میگذرن

یک رفیق گیر نمیاد که مرد باشه

یکی که مرحم روی درد باشه

زمونه اینجوره باید بسازیم

نباید دلو به دنیا ببازیم


سیل غارتگراومد  ازتورودخونه گذشت

پلهاروشکست وبرد زدوازخونه گذشت

دست غارتگرسیل خونه روویرونه کرد

پدرپیرموکشت مادرودیوونه کرد

حالامن موندم و این ویرونه ها

پرخشم وکینه ی دیوونه ها

منه خسته منه زخمی منه پاک

مینویسم آخرین حرفو روخاک

کی میاددست توی دستم بزاره

تابسازیم خونمونو دوباره

کی میاد.


بعدازآن جنگ دگربردندخدارا ازیاد

آن همه معنویت راهمه دادند به باد

تشنه گان جمله شناگران ماهربودند

وقت تقسیم غنائم همه حاضربودند

اولین گروه حق دار و طلبکار رسید

خیل رزمنده ی برگشته زپیکار رسید

اغلب امابه همان حال وهوا خوش بودند

باهمان خاطره های جبهه دلخوش بودند

کارخودرا کرد دنیا و همه مات شدند

بی خیال جبهه و ذکر و مناجات شدند

بعدبیست سال اثر از نسل خداجوی نبود

خبری دیگر ازآن شور و هیاهوی نبود

همه خود مدعی وعاشق دنیا بودند

لشکرتشنه لبان کنار دریا بودند

جنگ قدرت بود وهرکس سهم خودرامیخواست

زخم اگرداشت بهای زخم خود را میخواست

پستها یکی یکی میانشان شدتقسیم

روبروی بت دنیا همه کردند تعظیم

دیگرآن روحیه ی پاک خدایی گم شد

روح ایثار و گذشت و همصدایی گم شد

حال ازآن نسل خداجوی کسی حاضرنیست

چیزی از پاکی آن قافله در خاطر نیست

پیوست به تاریخ دگرآن پاکی و اخلاص

گرمانده ازآن نسل کسی هست چو الماس


شادی وخنده وتفریح وخوشی ممنوع است

شورش وجنبش وخشم وخودکشی ممنوع است

عشق و دلبستگی و یارشدن ممنوع است

آگه و عاقل و بیدار شدن ممنوع است

زیریک سقف حضور زن ومردممنوع است

شکوه و شکایت وناله زدرد ممنوع است

گفتن ازآزادی وحق و حقوق ممنوع است

تهمت و نشراکاذیب و دروغ ممنوع است

حرفهای بد و بودار و درشت ممنوع است

شوخی فیزیکی و تی پا ومشت ممنوع است 

شعروموسیقی وآواز ن ممنوع است 

ابی و ستار و گلپا و بنان ممنوع است 

رقص و هرحرکت موزون بدن ممنوع است

دیدن موی سر و صورت زن ممنوع است

دیدن نی لبک و تنبور و دف ممنوع است

جای تکبیر شعار و سوت وکف ممنوع است

ظرف میرزا قاسمی پیش عسل ممنوع است

چشمک ولمس تن و بوس  وبغل ممنوع است


ماخاک نشین وسرفرازیم

ازمنت خلق بی نیازیم

هرچند که درد کم نداریم

سرخم نکنیم و غم نداریم

شادیم که خداهمیشه باماست

بااو همه چیزخوب وزیباست

دردی چودهد کلید گنج است

گه شاهکلید،درد و رنج است

دردست خدانهی چو دستت

دیگر ندهد کسی شکستت

شاهی که خدا بود پناهت

ایمان به خدا بود سلاحت

انسان چوشناخت خالقش را

ازدست ندهد دقائقش را

بی معجزه روز شب نگردد

دل طالب غیر رب نگردد

محتاج به جز خدانگردد

یک لحظه ازاو جدا نگردد

هرلحظه خداست پیش چشمش

با اوست بقدردرک و فهمش

ازخاک رسدبه اوج افلاک

دیگر نکند نظاره بر خاک

دنیا به چه سان دهد فریبش

وقتی که خدا بود رقیبش

آن دل که درآن خدانشیند

معشوقی بجز خدا نبیند

دل نیست دگر چشمه ی نوراست

دروازه ی شادی وسرور است

ای کاش که قدرخود بدانیم

زندانی نفس دون نمانیم


تنهاشدم وقتی  که محتاجم به دلدار

اینسان به نکبت زندگی شدبرمن اجبار

تنها گناهم عاشقی بود و وفایم

عشقی که بادیوانگی کردآشنایم

لعنت به هرکس ادعای عشق دارد

چون کهنه شدبردیگری دل میسپارد

دیگرکسی باورندارد عشق کس را

دانند همه تفاوت عشق و هوس را

هرکس که ازعشق دم زندیک حقه بازاست

باعاشقان حیله گر بازی مجاز است

روزی چوکس پیش شماحرفی زدازعشق

خواهد به جیبش سهم افزون ریزد از عشق

حال مرااین خلق رنگارنگ ندانند

آنان که جزخودباهمه نامهربانند

هرکس که همراهت شودچیزی بخواهد

کاری کندرشوه و زیرمیزی بخواهد

اینان بجای قلبشان دارند قلک

جای مرام و معرفت دارند مدرک

غیرت برای پول وقدرت میزند جوش

آنجا که غیرت لازم است گرددفراموش

انصاف و وجدان و نجابت پرکشیدند

عشق و وفا و همدلی را سربریدند

هیچکس سراغ ازشرم و دلپاکی ندارد

مرگ محبت مجرم و شاکی ندارد

اینجااز انسانیت فقط جا مانده شهوت

بازار مردی و رفاقت گشته خلوت

شیطان دراینجاحاکم کل زمین است

شیطان به تخت بنشسته شهوت جانشین است

دنیابه سوی قهقرا به پیش باشد

انسان خودش رهزن به راه خویش باشد

اینجا کسی قدر حضورش رانداند

فاصله ی نزدیک گورش را نداند

دوروز دنیارابه غفلت سرنماید

بیهوده صرف زشتی و منکر نماید

فرداحسابی هست وازانسان بپرسند

شایدگناهان تو را آنجا نبخشند

اما پشیمانی دگر سودی ندارد

بیچاره آنکه قبل توبه جان سپارد


روزگارم سخت ودنیایم پرازاندوه است

دردلم درد و غم و دغدغه ها انبوه است

سالهاست امرادی حال و روزم خوب نیست

هیچ چیز زندگی برای من مطلوب نیست

همچو من آزرده از دنیای خود بسیار است

مردمی که زندگی برایشان غمبار است

بی گمان بودن در اینجا خود دلیل حال ماست

هرکه اینجاست بی گمان از آنچه بیند نست

البته در هر جهنم عده ای هم راضیند

آن جماعت که در آن در حال یکه تازیند

عده ای کین نابسامانی از آنان حاکم است

این سیاهی ارمغان حاکمانی ظالم است

اکثریت مردمانی خسته  ورنجورند

مردمی که برسکوت ازترس نان مجبورند


دیروزخبری منتشر شد که علیرغم عجیب بودن خبر و نبود ادله و دلائل مستندبرای آن باز هم نمیتوان به سادگی ازکنار آن گذشت .دیروز میرقلیخان معاون  سرافرازرییس مستعفی شبکه سه به نقل ازبرخی مقامات امنیتی آمریکا مدعی میشودکه هاشمی رفسنجانی تمام اطلاعات کشور راازطریق عربستان سعودی دراختیارآمریکاقرار میداده است.براساس همین مدعا نیز توضیح میدهدبه همین دلیل بعدازفوت اورابطه ایران وعربستان وارد تنش شده وبه تبع آن آمریکا نیزتغیررویه میدهد .

اگرچه اثبات این ادعا کار ساده ای نیست اما وقتی شخصا به رویدادهای گذشته و روابط ایران وعربستان و نیز رابطه ی آل سعود بارفسنجانی و اعطای امتیازهای ویژه به ایشان وکل افراد خانواده اش مینگرم  آن را چندان دور از ذهن نمی بینم .


قربونت استا کریم یه نگاه به ما بکن
مردن آدم وحوا رحمی به آدما بکن
تورو جون مادرت اینهمه زجرمون نده
نکنه تقدیر ما زجر کشیدن تا ابده 
نمیدونم که کتاب بخت مارو کی نوشت
یکی نیست بهش بگه آخه چرا اینهمه زشت
یعنی بخت کج مایه زنگ تفریح هم نداشت
نمیشدیه گوشه هم جاواسه شادی میگذاشت
ماتو کوره ی عذاب همیشه پای ثابتیم
 اهل پارتی بازی نیستیم تابع ضوابطیم 
قربونت استا کریم بزن توزنگ آخرو
بخدادیگه نداریم تاب ازاین بدترو
نمیخوای حالی بدی اینقدر حالگیری نکن
نگرفتی دستمونو دیگه مچ گیری نکن
اینهمه شیطون رو نفرست شب وروز دنبالمون
دیگه از ماها گذشته شده پنجاه سالمون


این است رسالت که زمین گیر نگردیم

                        پابسته وزندانی زنجیر نگردیم

ماموریت دنیا همین است که آدم

                    ازمرگ شود غافل و از ترس چهنم

بایدهمه دلبسته ی این دایره باشند

              بی خودزخودو عاشق این ساحره باشند

باآنکه بسی پیروجوان خفته به گورند

              این باور خلق است که از مرگ به دورند

دنیا پی آن است که ازچشم خلایق

                 مستورکند   روزنه ی   درک    حقایق

کس راخبراز قصه ی فردای خودش نیست

                   کس رانبودعلم که تا چند دگر زیست

درخور تعمق بجزاین واقعیت نیست

                    از مرگ مهمتر به ره آدمیت  نیست 

این واقعیت شامل حال همگان است

             مدفون شده درخاک بسی پیر و جوان است

مرگ راهمه از خانه ی خود دور بدانند

               ازخود بسیار فاصله تا گور بدانند

                


دنیای ما پراز گناه و شرکه

                         خداکجاست ؟تو آسمون یا مکه؟

خدامگر نیازبه خونه داره

                           جسمه مگرکه   آشیونه   داره

این چه خدائیه که پول نداره 

                        حرف خودش رو هم قبول نداره

یه عده ای خدارو قبضه کردن

                     جای خداشیطون روعرضه کردن

اگر یه روزی بگیری سراغش

                         بهت میدن نشونی     اتاقش

میگن اگر میخوای بشی شرفیاب

                         دیدن او داره رسوم و آداب

باید که پول داشته باشی حسابی

                        حتی بخوای بجات میرن غیابی

اونجا باید لباس تنت نباشه

                         حتی زنت باید زنت نباشه

تو اون وسط یه خونه ی سیاهه

                        امانگرد که آدرس اشتباهه

میگن که خونه ی خدا همین جاست

                     یه عمره که خدا تو خونه تنهاست

در نزنی که در همیشه بسته است

                     مزاحم خدا نشی که حسته است

دور بزن و برو سراغ کارت 

                        خدا میده رونق به کار وبارت

حاجی شدی حرفت داره خریدار

                   واسه خودت گرگی میشی تو بازار

فقیر باشی نمیشه دید خدا رو

                        وقت نداره ببینه بینوا رو 

رفتن واسه مسلمونا مجازه

                       غیر مسلمون نداره اجازه

اینا همش دروغه و خرافات

                       که داره با واقعیت منافات

اگر میگن این مظهر و نماده

                     خدا چنین مجوزی نداده

این شرک و بت پرستیه نه ایمان

                  جای خدا نشسته اونجا شیطان


قربونت استا کریم یه نگاه به ما بکن
بخدا خسته شدیم رحمی به حال ما بکن
تورو جون مادرت اینهمه زجرمون نده
نکنه تقدیر ما زجر کشیدن تا ابده 
نمیدونم که کتاب بخت مارو کی نوشت
یکی نیست بهش بگه آخه چرا اینهمه زشت
یعنی بخت کج مایه زنگ تفریح هم نداشت
نمیشدیه گوشه هم جاواسه شادی میگذاشت
ماتو کوره ی عذاب همیشه پای ثابتیم
اهل پارتی بازی نیستیم تابع ضوابطیم 
قربونت استا کریم بزن توزنگ آخرو
بخدادیگه نداریم تاب ازاین بدترو
نمیخوای حالی بدی اینقدر حالگیری نکن
نگرفتی دستمونو دیگه مچ گیری نکن
اینهمه شیطون رونفرست شب وروزدنبالمون
دیگه ازماها گذشته شده پنجاه سالمون


دنیا مرا آشفته و مایوس خواهد

پابسته و دربند نفس محبوس خواهد

خواهد مرا سازد گرفتار و زمین گیر

خواهد مرا سازد به سحر خویش تسخیر

دنیا ندارد چشم غرورم را ببیند

آرامش و عشق و سرورم را ببیند

باید دل از جور و جفا صد پاره گردد

تا لاجرم دنبال راه چاره گردد

باید که از وجدان و غیرت چشم پوشم 

باید که خود را قیمتی ارزان فروشم

باید که خود را وقف هر بیهوده سازم

باید دلم را با گناه آلوده سازم

چو کس مقاومت کند آغاز جنگ است

 ولی این جنگ بی توپ و تفنگ است 

همه درها به رویت بسته گردد

دو پایت از دویدن خسته گردد

دلت را بشکنند یاران و خویشان

تو را  جور و جفا سازدپریشان

به نان شب تو را محتاج سازد

تو را از کار خود اخراج سازد

مگر آنکه شوی تسلیم امرش

که مانی در امان از نیش و زهرش


زهرمیریزد به کامم روزگار نامراد

گوئیا حتی خدا هم میکند بامن عناد

کاتب تقدیر من بی رحم و بی وجدان است

انچه بنوشته سراسر درد بی درمان است

من سزاوار چنین تاوان و دردی نیستم

من حریف دراینچنین جنگ و نبردی نیستم

درنبردی که خداخواهان تحقیر من است

دشمنم وقتی خدا وبخت و تقدیر من است

میزنم فریاد که من بازنده ی پیکارم

میدهد قسمت و تقدیر بسی آزارم

من نمیدانم چرا خدا زمن برگشته

ازچه تقدیر مرا اینهمه بد بنوشته

داغها بردل من این روزگار بنهاده

شیرم اما زجفاها زنفس افتاده

مردبودم همه ی عمر و بدان می بالم

نیست ازضعف اگر شاکیم و مینالم

انچه آمد به سرم سخت زمین گیرم کرد

روزگارنامراد از زندگی سیرم کرد

انکه مرداست گهی غمی هلاکش سازد

غم هجران عزیزی سینه چاکش سازد

غیرتش راه نفس راهمه شب میگیرد

گاه از داغ دلی دق کند و میمیرد

هرعذابی که تصور بکنید من دیدم

زخمها خوردم و بسیار بخون غلطیدم 

از خلایق بدی و نامردمی ها دیدم

ازتمام اشنایان و کسان رنجیدم 

غم نبود چونکه خدا مرا حمایت میکرد

یاورم بود و خودش مرا هدایت میکرد

باورم بودچو در کوره ی درد میسوزم

حکمت آن است کزانها معرفت آموزم

ولی دیریست خدا همسفر و یارم نیست

آنچه تقدیر کند جز بهر آزارم نیست

چون خدا راضی به بدنامی انسانی نیست

انکه ناکرده گنه محکوم به تاوانی نیست

گر برای امتحان است بخدا مردودم

میکند درد چنین معرفتی نابودم

شایداو خواسته تافقط به او دل بندم

خواسته شایدکه ببیند زهمه دل کندم

ای خدا تاب چنین مصیبتی در من نیست

پراز احساس و غرورم دلم از آهن نیست

این چه دردی است که من بدان گرفتارشدم

که دگر از خودم و زندگی بیزار شدم

 

 

 

 

 


من ازدلدارو عشق خود گذشتم

چو دیدم خواستار بودنم نیست

چو دیدم انکه او را میپرستم

به هنگام غیابم غرق شادی است

کسی را که مرادیگرنخواهد

چگونه در کنارش سر نمایم

بسی مشتاق اوهستم و لیکن 

به ذلت برنداردگام  پایم

ندادم اشتیاقم را مجالی

که درهم میشکست اینسان غرورم

من از دلدار دیرینم گذشتم

ازاین پس سرنمایم بی سرورم


دنیا مرا آشفته و مایوس خواهد

پابسته و دربند نفس محبوس خواهد

خواهد مرا سازد گرفتار و زمین گیر

خواهد مرا سازد به سحر خویش تسخیر

دنیا ندارد چشم غرورم را ببیند

آرامش و عشق و سرورم را ببیند

باید دل از جور و جفا صد پاره گردد

تا لاجرم دنبال راه چاره گردد

باید که از وجدان و غیرت چشم پوشم 

باید که خود را قیمتی ارزان فروشم

باید که خود را وقف هر بیهوده سازم

باید دلم را با گناه آلوده سازم

چو کس مقاومت کند آغاز جنگ است

جنگی که پنهانیست وبی توپ و تفنگ است 

همه درها به رویت بسته گردد

دو پایت از دویدن خسته گردد

دلت را بشکنند یاران و خویشان

تو را  جور و جفا سازدپریشان

به نان شب تو را محتاج سازد

تو را از کار خود اخراج سازد

مگر آنکه شوی تسلیم امرش

که مانی در امان از نیش و زهرش


توای ملعون که نان از دین بجوئی

بدان از دین نبردی هیچ بوئی

لباس عالمان دین بپوشی

ولی دین رابه دنیا میفروشی

شده دین چون دکان سودمندی

که درآن عرضه گردد هر چرندی

کنندآلوده دین را با خرافات

شده دین جایگاه انحرافات

کنون دین گشته آلوده به بدعت

دلیل شرک و الحاد جماعت

مذاهب فتنه در دین آفریدند 

مسلمانان دگر راحت ندیدند

مبلغان مذهب بی خدایند

به ایات خدا بی اعتنایند

بنام دین تجارت مینمایند

به این بهانه غارت مینمایند

بسی از واعظان مردم فریبند

که اغلب حقه باز و نانجیبند

خدالعنت کند این واعظان را

همه منافقان و مغرضان را 

که دین را اینچنین بازیچه کردند

زدندلطمه به اسلام هرچه کردند

کنون اسلام دگر صدپاره گشته

زنفرت و نفاق بی چاره گشته

مسلمانان بهم رحمی ندارند

زجنگ با یکدگر شرمی ندارند

تشیع مذهب مرده پرستی است

اهانت بر خدا وملک هستی است

خدارا در غبار پنهان نمایند 

بجایش معتقد بر صد خدایند

از اسلام جز خرافاتش ندانند

دو جزء از کل قران را نخوانند

به تاریخی که جعلی است تکیه دارند

هزار ترفند و مکر و حیله دارند

در اسلام دروغین صد خدا هست 

نفاق و شرک و تزویر و ریا هست

بلای دین اسلام واعظانند 

که درراه حقیقت رهنند

 


زهرمیریزد به کامم روزگار نامراد

گوئیا حتی خدا هم میکند بامن عناد

کاتب تقدیر من بی رحم و بی وجدان است

انچه بنوشته سراسر درد بی درمان است

من سزاوار چنین تاوان و دردی نیستم

من حریف دراینچنین جنگ و نبردی نیستم

درنبردی که خداخواهان تحقیر من است

دشمنم وقتی خدا وبخت و تقدیر من است

میزنم فریاد که من بازنده ی پیکارم

میدهد قسمت و تقدیر بسی آزارم

من نمیدانم چرا خدا زمن برگشته

ازچه تقدیر مرا اینهمه بد بنوشته

داغها بردل من این روزگار بنهاده

شیرم اما زجفاها زنفس افتاده

مردبودم همه ی عمر و بدان می بالم

نیست ازضعف اگر شاکیم و مینالم

انچه آمد به سرم سخت زمین گیرم کرد

روزگارنامراد از زندگی سیرم کرد

انکه مرداست گهی غمی هلاکش سازد

غم هجران عزیزی سینه چاکش سازد

غیرتش راه نفس راهمه شب میگیرد

گاه از داغ دلی دق کند و میمیرد

هرعذابی که تصور بکنید من دیدم

زخمها خوردم و بسیار بخون غلطیدم 

از خلایق بدی و نامردمی ها دیدم

ازتمام اشنایان و کسان رنجیدم 

غم نبود چونکه خدا مرا حمایت میکرد

یاورم بود و خودش مرا هدایت میکرد

باورم بودچو در کوره ی درد میسوزم

حکمت آن است کزانها معرفت آموزم

ولی دیریست خدا همسفر و یارم نیست

آنچه تقدیر کند جز بهر آزارم نیست

چون خدا راضی به بدنامی انسانی نیست

انکه ناکرده گنه محکوم به تاوانی نیست

گر برای امتحان است بخدا مردودم

میکند درد چنین معرفتی نابودم

شایداو خواسته تافقط به او دل بندم

خواسته شایدکه ببیند زهمه دل کندم

ای خدا تاب چنین مصیبتی در من نیست

پراز احساس و غرورم دلم از آهن نیست

این چه دردی است که من بدان گرفتارشدم

که دگر از خودم و زندگی بیزار شدم

 

 

 

 

 


من ازدلدارو عشق خود گذشتم

چو دیدم خواستار بودنم نیست

چو دیدم انکه او را میپرستم

به هنگام غیابم غرق شادی است

کسی را که مرادیگرنخواهد

چگونه در کنارش سر نمایم

بسی مشتاق اوهستم و لیکن 

به ذلت برنداردگام  پایم

ندادم اشتیاقم را مجالی

که درهم میشکست اینسان غرورم

من از دلدار دیرینم گذشتم

ازاین پس سرنمایم بی سرورم


دگرعشق  ومحبت دردلی نیست

یکی دلسوز و عادل چون علی نیست

نگیرد کس سراغی از یتیمان 

نباشد رد پایی از    کریمان 

همه دم میزنند از دین اسلام 

ولی دارند از آن تنها همین نام 

کسی از معرفت بوئی نبرده

مرام و معرفت انگار  مرده

اگر که حاکمان را غیرتی بود

چوآنان را حیا  از ملتی بود

ازآنچه با خلایق کرده بودند

همه باید زشرم دق کرده بودند

ولی اینان نترسند از خداوند

که دارند باشیاطین ربط و پیوند

برای کسب  قدرت در نبردند

خداداند که در این راه چه کردند 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


این است رسالت که زمین گیر نگردیم

                        پابسته وزندانی زنجیر نگردیم

ماموریت دنیا همین است که آدم

                    ازمرگ شود غافل و از ترس چهنم

بایدهمه دلبسته ی این دایره باشند

              بی خودزخودو عاشق این ساحره باشند

باآنکه بسی پیروجوان خفته به گورند

              این باور خلق است که از مرگ به دورند

دنیا پی آن است که ازچشم خلایق

                 مستورکند   روزنه ی   درک    حقایق

کس راخبراز قصه ی فردای خودش نیست

                   کس رانبودعلم که تا چند دگر زیست

درخور تعمق بجزاین واقعیت نیست

                    از مرگ مهمتر به ره آدمیت  نیست 

این واقعیت شامل حال همگان است

             مدفون شده درخاک بسی پیر و جوان است

مرگ راهمه از خانه ی خود دور بدانند

               ازخود بسیار فاصله تا گور بدانند

                


درسی که روزگار به آدم میدهد معمولا توأم بادرد است ولی بسیار ارزشمند و قیمتی است .میخواهم درسی که روزگار بمن آموخت راباشما به مشارکت بگذارم .

ازوقتی که خودم راشناختم همیشه آدم باشرم وحیائی بودم و ذاتا مهربان.اصلا دوست نداشتم باسخنی کسی رابرنجانم حتی اگر نگفتن آن حرف به ضررخودم تمام میشد.

نه گفتن برایم غیر ممکن بود وقتیکه میتوانستم بله بگویم .یکی از دوستان چندی پیش بمن گفت:رفتارتو طوری است که انگار به طرف مقابل میگویی ازمن سوء استفاده بکن ،حقم را ضایع کن و به من لطمه بزن .

وراست هم میگفت .به ندرت کسی درزندگیم حضور داشته که خواسته یاناخواسته به میزانی از خصلت من سوء استفاده نکرده باشد .متاسفانه هرچقدر بزرگترمیشوم وسنم بالاتر میرود متوجه میشوم اغلب چیزهایی که همواره آنها راخوب و ارزشمند میدانستم عملا بد و بی ارزشند و من به خاطراین  اشتباهات زندگیم راتباه کردم .

امروز دیگریادگرفتم که شرم وحیای بی جا اوج حماقت است .یاد گرفتم حرفی راکه باید بگویم  بدون هیچگونه ملاحظه ای بیان سازم حتی اگر سخنم طرف مقابلم را برنجاند .

یادگرفتم وقتی متوجه شدم که طرف مقابلم از رفتار سوء استفاده میکند به او چنین اجازه ای ندهم .یادگرفتم بخاطر  هیچکس ازحق خود نگذرم .یادگرفتم خودم را فدای هیچکس نکنم .چه اشکالی دارد که من هم گاهی بداخلاق باشم .چه ایرادی دارد که کسی از شخصیت من خوشش نیاید ؟مگر قرار است همه ازمن راضی باشند ؟ 

تابحال همه حتی نزدیکترین آدمهای زندگیم هم از شخصیت من سوء استفاده کرده اند و من بواسطه ی این تیپ رفتاری همیشه ضربه خورده ام .

جالب اینکه حتی یکنفر هم پیدانمیشودکه وقتی درمورد من قضاوت میکند حتی اشاره ای به این موضوع نماید .در واقع من تنها بااین شیوه ی رفتاری فقط به خودم آسیب زده ام .

عزیزان باور کنید زیادی خوب بودن خیلی بداست .حتی اگر نمیتوانید اماسعی کنید گاهی بداخلاق باشید .گاهی بی هیچ دلیلی نه بگویید .ناراحتی خود رانشان دهید .همیشه شما نباشید که گذشت میکنید ،کوتاه میایید و می بخشید.

آدمهای این روزگار لیاقت اینهمه خوب بودن شماراندارند.لیاقت عشق شمارا ندارند .برای آنها به اندازه ی لیاقتشان خوب باشید نه بیشتر چراکه دیر یا زود روزگار مانند من این درس رابشما نیز میاموزد.


رفتی اماکاش قبل ازرفتنت

میزدی تیرخلاصی در سرم

همچومرغ نیم بسمل گشته ام

که زدرد بالا و پائین میپرم

خود تو میدانی که بااین دردها

زندگی کردن عذابی ممتد است

مرگ بهترباشداز آن زندگی

گرتو را یار از قفا خنجر زداست 

زنده باشم بعدازاین دیگر چرا

گر ببینم یار من با دیگری است

برعذاب عشق لعنت تا ابد

گر سزای قلب عاشق خنجری است

هرکه عاشق شد پشیمان میشود

درد و غم پایان هر دلبستن است

هرکسی از عاشقی دم میزند

میرسد روزی که فکر رفتن است 

رفتنت را قلب من باور نکرد

چون تو را دلدار و یار پنداشتم

گر خلایق جمله دشمن میشدند

غم نبود وقتی که یاری داشتم

سالها بگذشت و در ناباوری

تازمین خوردم بدیدم نیستی

سالها از عاشقی دم میزدی

دیر دانستم که صادق نیستی

 

 

 


مردم اینجا خسته ودلمرده اند

زورگویان حقشان را خورده اند

خانه دیریست بوی زندان میدهذ

هرسحرگاه عاشقی جان میدهد

بلبلان را رخصت پرواز نیست 

راه خوشبختی مسیرش باز نیست

حق دراینجا میرود بالای دار

ظلم و ظالم هست اینجا ماندگار

ذره ای وجدان و شرم درکار نیست

ترسشان از ظلم و از کشتار نیست

این جماعت شرم را قی کرده اند

خلق راعاصی و یاقی کرده اند

شیوه و اسلوبشان شیطانی است 

حق دراین بیدادگه قربانی است

بی جنایت هیچ روزی شب نشد

جزنفاق حاصل ازاین مذهب نشد

مستحقیم ما به این  رنج و عذاب

خودنمودیم این بلا را انتخاب

 


دوستت دارم ولی با اجتیاط

ترس دارم دیگرازدلبستگی

دوستت دارم خداداند ولی

زخمها خوردم ازاین وابستگی

بیشترازچشمان خود میخواهمت

اعتماد حتی به چشم خویش نه

طاقت کوهی بلا دارم ولی

ازتو حتی طاقت یک نیش نه

کاش میشد عشق را ازیاد برد

گرچه بی عشق زندگی بی ارزش  است

ازعذاب عشق میترسم بسی 

چون که دنیای پلید عاشق کش است


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها