بازشب شد وبیقرار گشتم

آزرده ز یاد یار گشتم

بازشب شد وغم نشست دردل

بادل شده ام دچار مشکل

هرشب دل من شودعزادار

باشدبه دلم هوای دلدار

دیریست که حال دل خراب است

از دوری یاردر عذاب است

شب تابه سحرشب زنده داراست

مجنون ز جفا و جور یار است

این فکرکه او گزیده یاری

 درآورده زدل عجب دماری

دیریست همه شب همین بساط است

 دل خون ز مرور خاطرات است

من مانده ام آخراین چه حال است

من مردم و یار بی خیال است

بازهم دل من رضا نگردد

از محبس خود رها نگردد

 ده بار غرور خود شکستم

گفتمش هنوزعاشقت هستم

گفتم که گذشته را رها کن

برگرد و به عهدخود وفاکن

ازعشق ولی دراو نشان نیست

ناز شیوه و رسم عاشقان نیست

ایکاش دلم بگیرد آرام

باور کنداو پریده از بام


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها