زهرمیریزد به کامم روزگار نامراد

گوئیا حتی خدا هم میکند بامن عناد

کاتب تقدیر من بی رحم و بی وجدان است

انچه بنوشته سراسر درد بی درمان است

من سزاوار چنین تاوان و دردی نیستم

من حریف دراینچنین جنگ و نبردی نیستم

درنبردی که خداخواهان تحقیر من است

دشمنم وقتی خدا وبخت و تقدیر من است

میزنم فریاد که من بازنده ی پیکارم

میدهد قسمت و تقدیر بسی آزارم

من نمیدانم چرا خدا زمن برگشته

ازچه تقدیر مرا اینهمه بد بنوشته

داغها بردل من این روزگار بنهاده

شیرم اما زجفاها زنفس افتاده

مردبودم همه ی عمر و بدان می بالم

نیست ازضعف اگر شاکیم و مینالم

انچه آمد به سرم سخت زمین گیرم کرد

روزگارنامراد از زندگی سیرم کرد

انکه مرداست گهی غمی هلاکش سازد

غم هجران عزیزی سینه چاکش سازد

غیرتش راه نفس راهمه شب میگیرد

گاه از داغ دلی دق کند و میمیرد

هرعذابی که تصور بکنید من دیدم

زخمها خوردم و بسیار بخون غلطیدم 

از خلایق بدی و نامردمی ها دیدم

ازتمام اشنایان و کسان رنجیدم 

غم نبود چونکه خدا مرا حمایت میکرد

یاورم بود و خودش مرا هدایت میکرد

باورم بودچو در کوره ی درد میسوزم

حکمت آن است کزانها معرفت آموزم

ولی دیریست خدا همسفر و یارم نیست

آنچه تقدیر کند جز بهر آزارم نیست

چون خدا راضی به بدنامی انسانی نیست

انکه ناکرده گنه محکوم به تاوانی نیست

گر برای امتحان است بخدا مردودم

میکند درد چنین معرفتی نابودم

شایداو خواسته تافقط به او دل بندم

خواسته شایدکه ببیند زهمه دل کندم

ای خدا تاب چنین مصیبتی در من نیست

پراز احساس و غرورم دلم از آهن نیست

این چه دردی است که من بدان گرفتارشدم

که دگر از خودم و زندگی بیزار شدم

 

 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها